قتل هوشمندانه
  • همه ما از قتل بدمان می آید. ترجیح مان این است که همه را در قایق نگاه داریم، اما مساله اینجاست که گاهی اوقات (و البته نه همیشه) نگاه داشتن همه سرنشینان در قایق باعث مردن همه میشود. این جا همان جایی است که بی تصمیمی منجر به فاجعه می شود. سیستمی که نتواند دست به انتخاب های دردناک بزند و برخی را قربانی کند، همه را به کشتن می دهد.  حال که باید دست به انتخاب بزنیم یا به عبارت دیگر حالا که مجبوریم قاتل باشیم؛ باید قاتل هوشمندی باشیم.  اینکه فقط قاتل باشیم، هنری نیست، قاتل باید هوشمند باشد. اینکه من نوسازی ناوگان هواپیما را در اولویت بگذارم یا نوسازی قطارها را؟  این که وقت محدودم را صرف روزنامه خواندن کنم یا برنامه های کم عمق تلویزیونی؟

    در سال 1841 کشتی یو.اس.اس ویلیام براون در نزدیکی ساحل نیوفاندلند غرق شد. برای کمک به مسافران، آنان را در قایق‌های نجات جای دادند. یکی از قایق‌ها را هفتاد و چهار نفر پر کرده بودند، در حالی که حداکثر ظرفیت آن تنها شصت نفر بود. به همین دلیل آب وارد قایق می‌شد و احتمال غرق‌شدن می‌رفت. معاون ناخدا به ملوانی به نام هولمز دستور داد که چهارده‌ نفر را به دریا بیندازد. او سیزده مرد را به دریا انداخت و یک زن هم به خاطر این‌که از معشوقش جدا نشود، خودش با آنها به آب پرید و همگی غرق شدند. بقیه نجات پیدا کردند، اما بعدها هولمز را به اتهام قتل غیرقانونی دستگیر کردند. او محاکمه شد و دادگاه او را مجرم دانست و به حبس ابد محکوم کرد. در طول محاکمه این مسئله به میان آمد که چه ملاکی برای نجات جان افراد در نظر گرفته شده بود؟ پاسخ این بود: همه خدمه کشتی باید زنده می‌ماندند تا جان بقیه را نجات دهند؛ کودکان، زنان متأهل، زنان مجرد و مردان متأهل هم، به ترتیب، اولویت‌های بعدی بودند. مردان مجرد را به دریا انداخته بودند. ملاک انتخاب کاملا بر اساس آداب و رسوم آن زمان بود. جالب این‌که معاون ناخدا حتی به‌خاطر مشاوره یا فرمان به قتل هم متهم نشد. او گفته بود که مردان مجرد را در دریا بریزند. ما هر روز در کشتی براون هستیم و هر روز در معرض انتخاب های دردناک. به خاطر اهمیت مساله بگذارید در ابتدا دو مثال بزنم: در زندگی شخصی: فرض کنید که دو پیشنهاد پیش روی شما وجود دارد: تحصیل در مقطع تحصیلات تکمیلی به صورت تمام وقت و یا پیوستن به سازمان مشهور و موفق به عنوان مدیر اجرایی که آن هم تمام وقت است. شما باید یکی از این دو را انتخاب کنید و دیگری را به دریا بندازید. در سطح سازمانی: شما دو انتخاب پیش رو دارید با توجه به منابع محدود فعلی تان یا باید روی ارایه یک محصول ساده، استاندارد و با قیمت معقول تمرکز کنید (مثلا خودکار بیک را در نظر بگیرید) یا باید روی یک محصول لاکچری، گران قیمت برای طبقه متوسط به بالا تمرکز کنید (مثلا خودنویس پارکر را در نظر بگیرید). شما باید یکی را قربانی کنید و به دریا بیاندازید و دیگری را به نگاه دارید. کدام را انتخاب می کنید.   همین انتخاب ها (بخوانید همین کشتن ها و زنده نگه داشتن ها) است که سرنوشت یک زندگی، یک سازمان و یک کشور را انتخاب می کنید. در تمامی تصمیم هایی که در بالا گفتم ما باید دست به انتخاب بزنیم، هر انتخابی یعنی انتخاب قربانی! و یعنی اینکه چاقو برداری و سر گزینه های دیگر را در پای گزینه منتخب ببری. کشوری که برخی کشورها را در لیست سیاه قرار می دهد و باقی را نه، سازمانی که برخی از مشتریان را انتخاب می کند و برخی را نه. پزشک متخصصی که برخی از کیس های پزشکی را قبول می کند و برخی را نه. مدیر اجرایی که یکی از پست های پیشنهادی را قبول می کند و بقیه را نه. همه قاتلند. قاتل گزینه های غیر اصلی و قربانی کردن آن ها در پای گزینه اصلی و منتخب .لذا از این نگاه ما با دو چالش روبرو هستیم: اول: همه ما از قتل بدمان می آید. ترجیح مان این است که همه را در قایق نگاه داریم، اما مساله اینجاست که گاهی اوقات (و البته نه همیشه) نگاه داشتن همه سرنشینان در قایق باعث مردن همه میشود. این جا همان جایی است که بی تصمیمی منجر به فاجعه می شود. سیستمی که نتواند دست به انتخاب های دردناک بزند و برخی را قربانی کند، همه را به کشتن می دهد.  دوم:حال که باید دست به انتخاب بزنیم یا به عبارت دیگر حالا که مجبوریم قاتل باشیم؛ باید قاتل هوشمندی باشیم.  اینکه فقط قاتل باشیم، هنری نیست، قاتل باید هوشمند باشد. اینکه من نوسازی ناوگان هواپیما را در اولویت بگذارم یا نوسازی قطارها را؟  این که وقت محدودم را صرف روزنامه خواندن کنم یا برنامه های کم عمق تلویزیونی؟

    1396/12/17-20:47:43